حسينيه علي اصغر

اصغر آماده است

قنداقه اش را بست، حالا اصغر آماده است سرباز آخر را خودش میدان فرستاده است از موج آغوش پدر تا اوج خواهد رفت از نسل ماهی های دریاهای آزاد است نه ضربت شمشیر می خواهد نه نعل اسب شش ماهه خیلی اربا اربا کردن اش ساده است تیر سه شعبه کار خنجر می کند اینجا سر، با همین یک تیر روی شانه افتاده است از رنگ سرخ آسمان پیداست اینجا هم سالار زینب امتحان را خوب پس داده است زینب که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است شعر از زهرا بشري     ...
25 مهر 1391

بگو که یک‌شبه مردی شدی برای خودت (مرثیه)

بگو که یک‌شبه مردی شدی برای خودت و ایستاده‌ای امروز روی پای خودت نشان بده به همه چه قیامتی هستی و باز در پی اثبات ادعای خودت از آسمانیِ گهواره روی خاک بیفت بیفت مثل همه مردها به پای خودت پدر قنوت گرفته تو را برای خدا ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت که شاید آخر سیر تکامل حَلق‌ات سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت یکی به جای عمویت که از تو تشنه‌تر است یکی به جای رباب و یکی به جای خودت بده تمام خودت را به نیزه‌ها و بگیر برای عمه کمی سایه در ازای خودت و بعد، همسفر کاروان برو بالا برو به قصد رسیدن، به انتهای خودت و در نهایت معراج خویش می‌بینی که تازه آخر عرش است، ابتدای خودت سه روزِ بعد، در افلاک دفن خواهی‌شد کنار ق...
25 مهر 1391

رباعی

  بر دوش افق چون نوبت سرفرازي اصغر شد گل غنچه باغ هاشمي پرپر شد بر دوش افق ستاره اي جان مي داد خورشيد نظاره كرد و خاكستر شد   بازي شش ماهه ترين مرد سرافرازي كرد پيوسته به راه عشق جانبازي كرد نوشيد گلوي تشنه اش تير بلا ان لحظه كه بر دوش پدر بازي كرد     اصغر گل غنچه اي از سلاله حيدر بود افسوس كه مثل لاله اي پرپر بود آن ظهر عطشناك چه غوغايي كرد آن مرد كه نام كوچكش اضغر بود   شعر از سعیدی راد ...
25 مهر 1391

وقتش رسیده

وقتش رسيده است كه پر در بياوری از راز خنده ي همه سر در بياوری وقتش رسيده است كه با روضه های خشك اشكی ز چشم چند نفر در بياوری وقتش رسيده است كه موسی شوی و باز از نيل تا فرات جگر در بياوری خود را به روی تيغ كشاندی كه جنگلی از زير دست های تبر در بياوری تو يك تنه حريف همه می شوی و بس از اين قماط ، دستی اگر در بياوری تو از نوادگان مسيحی ،‌بعيد نيست از خاك ،‌مشك تازه و تر در بياوری در این کویر خار گل انداخت گونه ات گفتی کمی ادای پدر در بیاوری لب میزنی به هم که بخوانی ترانه ای اشکی به این بهانه مگر در بیاوری &nbs...
25 مهر 1391

گلچين

هر چند کلاس درس او یک واحه ست راهی که به آنجا نرسد بی راهه ست پیران همه طفل مکتب او هستند این پیر طریقتی که خود شش ماهه ست شعر جليل صفر بيگي     هر تپش لای لای عاشقانه ای میان خون و اخگر است   قلب تیرخورده ام                       گاهواره ی علی ِ اصغر است شعر سعيد سليمان پور     دريايي برسردست خلاصه درقنداقه اي خونين چشم در چشم کوير دوختي آنک آخرين فرياد روشنت درهجوم سه گانه شب به سکوت نشست... بي شمشير وسنان حتي بي ناخن...
18 مهر 1391

قلب رباب

اي تير، خطا كن! هدفت قلب رباب است يا حنجرة سوختة تشنة‌ آب است؟ كوتاه بيا تير سه شعبه، كمي آرام هوهو نكن اين شاپرك تب‌زده خواب است او آب طلب كرده فقط، چيز زيادي است؟ گيرم كه ندادند ولي اين چه جواب است؟ رنگش كه پريده، دو لبش مثل دو چوب است نه، تير! تونه، چارة كارش فقط آب است □ اين طفل گناهي كه نكرده كمي انصاف اينجاست،‌ ببينيد كه حالش چه خراب است اين مرثيه را ختم كنيد آي جماعت! يك جرعه نه، يك قطره دهيدش كه ثواب است شعر از سيد محمد باباميري     ...
18 مهر 1391

تير نگذاشت

تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسد ؟ با دو انگشت هم این حنجره میشد پاره چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت حیف خون نیست بر این خاک ستمگر برسد ؟ خون حیدر به رگش ، در تب و تاب است ولی بگذارید به سن علی اکبر برسد دفن شد تا بدنش نعل نبیند اما دست یک نیزه برآن حلق مطهر برسد شعله ور میشود این داغ دوباره وقتی شیر در سینه بی کودک مادر برسد زیر خورشید نشسته ، به خودش میگوید تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد شعر از علي رضا لك ...
18 مهر 1391

اشك هاي سرزده

اين اشکهای سر زده خواهي نخواهي است يعني تمام شعرم اسير دو راهي است این واژه های تب زده غرق تلاطم اند در های و هوی تشنگی و العطش گم اند باید ز هرم آه دلی شعله ور کنیم با چلچراغ اشک شبی را سحر کنیم باید دخیل دل به پر جبرئیل بست آری به قلب معرکه باید سفر کنیم پس از کدام حادثه باید شروع کرد پس از کدام واقعه صرف نظر کنیم ميدان پر از صداي کف و طبل و هلهله است خيمه اسیر شیون و آشوب و ولوله است آرام دیده‌ي تری از دست می رود صبر و قرار مادری از دست می رود بی‌تاب می شود ز تلظی اصغرش با دیدن کبودی لب های پرپرش در مشک های تشنه نَمی هم نمانده است آبی به غیر اش...
18 مهر 1391

سائيده شد

سائیده شد لبان تو اینگونه چوب را برهم نمی کشند ـ شمال و جنوب را ... دیدند قرمز متمایل به عشق بود ـ خونین ترش نخواه و ببخش این غروب را آب فرات در کف خود ته نشین شده است پس خوب شد که لب نزدی این رسوب را واجب نبود آمدنت لطف کرده ای برداشته اند از همه حکم وجوب را آبی نمانده است که خاموششان کنم آتش زدی لبان خودت این دو چوب را شعر از رضا جعفري ...
18 مهر 1391
1